يك دقيقه

ناصر فرزين فر
farzinfar_naser@yahoo.com

فرويد مي گويد روياها معمولاً سير پيوسته اي ندارند و بيشتر بصورت تکه هاي جدا از هم ظاهر مي شوند، تکه هايي جدا از هم و مستقل از هم: اول تکه ي الف را خواب مي بينيد و بعد تکه ي ب را. مغز سعي مي کند اين دو تکه را به نوعي به هم بچسباند، گاهي هم اتفاق مي افتد که نمي تواند اين کار را بکند و اينها همان خواب هايي هستند که وقتي مي خواهيد براي کسي تعريفشان کنيد، مي گوييد: يه هو ديدم ديگه تو مدرسه نيستم، روي سي و سه پل بودم يا اون ديگه همون دختره نبود، انگار مادرم شده بود.
يکي از ترفندهاي مغز براي اينکه بتواند تکه ي الف و ب را به هم بچسباند و به هم ربط بدهد اين است که تکه ي اول را تغيير مي دهد، يعني تکه ي ب را که ديدي، فکر مي کنيد تکه ب الف همان تکه ي قبلي نيست، کمي تغيير کرده تا مناسب تکه ي ب شود. توي تاريخ هم چنين چيزي هست. مثلاً اول عيسا يک آدم غير معمولي است اما نه آنقدر غير معمولي که پدر و مادر مشخصي نداشته باشد. بعد خدا با عيسا حرف مي زند، عيسا شروع مي کند به موعظه و بعد به صليب کشيده مي شود و در اين موقع است که کودکي و حتا نحوه ي تولد او تغيير مي کند تا شايسته ي تکه ي دوم باشد. آن وقت است که مادرش او را بدون تماس با مردي مثل من به دنيا مي آورد. در مورد امام اول شيعيان هم همين طور است. اول مادرش فاطمه در خانه ي شوهرش ابوطالب درد مي کشد، کنيزش به کمکش مي آيد و پسري به دنيا مي آيد. بعد پسر عموي اين کودک به پيغمبري مي رسد، او ايمان مي آورد، شجاعانه با او بيعت مي کند و بعدترها امام مي شود و آنگاه است که کودکي او مثل تکه ي اول روياي شبانه اي تغيير مي کند و مادرش هنگامي که درد زايمان بر او حادث مي شود، مي رود کنار کعبه، خانه ي خدا. ناگهان سنگ هايي که ابراهيم و اسماعيل در چند روز داغ تابستان روي هم گذاشته اند، از هم مي شکافند، فاطمه وارد مي شود و نوزاد پسري به دنيا مي آورد که اولين گريه هاي زيبايش را تنها مادرش، فرشتگان مقدس و بت هاي سنگي و چوبي داخل کعبه مي شنوند.
****
آن شب مهدي و علي خسته از درس دانشگاه، شب از خوابگاه زدند بيرون تا کمي خيابانگردي کنند. پياده روها شلوغ بودند و پر از دخترهاي جوان. یه دختر قد بلند داشت از روبرو می اومد. مهدي وقتي چشمش به دختره افتاد، احساس کرد که او را انگار جايي ديده و خيره بهش موند. به علي چيزي نگفت ولي داشت سعي مي کرد به يادش بياره که اون رو کجا ديده. علي وقتي ديد مهدي تو فکره، تقويم جيبيش رو درآورد، صفحه اي از ماه آبان رو کَند و سريع شماره تلفن خوابگاه و شماره ي اتاقشون رو توش نوشت ولي نمي دونست چه اسمي بنويسه، داشت فکر مي کرد که دختري با اين دک و پوز اگه شماره رو ازشون بگيره و بعداً هم زنگ بزنه و از اون طرف يکي بگه خوابگاه شهيد فرزامي، بفرماييد، اون وقت چند درصد احتمال داره که گوشي رو نگذاره و بگه اتاق دويست و هفده؟ از مهدي پرسيد چه اسمي بنويسم؟ مهدي برگشت، کمي مات نگاهش کرد و بعدش گفت نمي دونم ولي هر چي مينويسي يه کم سريعتر. دوست داشت بازم فکر کنه به اينکه دختره رو کجا ديده. علي گفت اسمت باشه مهديار، مهديار، صبر کن ببينم، مهدي جليل نژاد، مهديار جلالي، خوبه جلالي. بعد بالاي شماره تلفن نوشت مهديار جلال. کاغذ رو داد دست مهدي و فکر کرد به بهمن جلالي و تابلوي آبي رنگ سر کوچه ي دوران بچگيش يادش افتاد که روش نوشته بود کوچه شهيد بهمن جلالي. فکر کرد که موقع تشييع جنازه ي بهمن جلالي، شايد پنج سال بيشتر نداشت. جلوي کوچه شون وايستاده بود و از دور جمعيت سياه پوشي رو مي ديد که از وسط گرد و خاک يه خيابون اسفالت نشده داشتند از کوچه اي که خونه ي بهمن جلالي توش بود بيرون مي اومدند. بعد خودش رو پيش برادر بزرگترش کنار جمعيت ديد. دوست برادرش به برادرش گفت عجب کچلي يه يارو. علي نگاه کرد بين جمعيت سر کچلي رو ببينه. به برادرش گفت کو کچله؟ برادرش سرسري يه جايي رو بين جمعيت نشون داد. علي دوباره برگشت ولي فقط جمعيت آرومي رو ديد که همه شون سياه پوشيده بودن. بعد يه هو بين اونا عکسي رو ديد که يکي تو بغلش گرفته بود. عکس مال يه پسر جوون بود. علي ديد که پسره موهاي سرش کوتاه شده بود، بعدها فهميد که هر کسي که مي ره سربازي موهاي سرش رو کوتاه مي کنن. تعجب کرده بود، انگار انتظار داشت سر جوون بيشتر از اينا کچل باشه. وقتي دوباره دقت کرد به نظرش رسيد که انگار شهيد بهمن جلالي از توي قاب بهش لبخندي زد. لبخندي که علي مطمئن بود تو اون هير و وير کس ديگه اي نديده. و ما مي دونيم که خود علي هم اونو نديده. در واقع اين لبخند پونزده سال و چهار ماه و هفده شب بعد، وقتي که علي روي صفحه اي از ماه آبانِ تقويم جيبيش نوشت مهديار جلالي، شکل گرفت. درست تو همون لحظه که علي لبخند شهيد بهمن جلالي رو توي قاب ديد، توي تموم عکس هايي که بهمن جلالي تا لحظه ي مرگش توی يه ميدان مين توی قصر شيرين گرفته بود، همون لبخند سبک و حتا ظريف ولي کاملاً شاد ظاهر شد. عکس داخل پرونده ي شهادتش توي ساختمون بنياد شهيد واقع در خيابان پاسداران تهران، هر هشت عکس موجود در پرونده هاش در مدرسه ي راهنمايي تحصيلي کمال و دبيرستان سعدي، تمام عکس هايي که توي آلبوم خونوادگيشون توي کمد پدرش بودند، حتا عکسي که خودش به معصومه دختر همسايه شون داده بود، دختري که بعد از اون ديگه هيچ وقت از ته دل نخنديد.
****
اما خيلی وقتا هم پيش می ياد که شما يه خوابي رو می بينین ولی صبح که می شه يادتون نمی ياد چی ديدين توی خواب.
****
اما اينکه مهدي بهش خيره شده بود واسه ی اين بود که فکر مي کرد اونو قبلاً يه جايي ديده، اما هرچي فکر کرد، يادش نيومد کجا و کي. در واقع مهدي خود دختره رو قبلاً هيچوقت نديده بود، مادرشو ديده بود، اونم نه خود مادره رو، عکسش رو ديده بود. قضيه مال هفت، هشت سال پيش بود، موقعي که مهدي دوم راهنمايي مي خوند، اون سالي که مدرسشون عوض شد. اول توی مدرسه ی امير کبير بودن، ولي سال دوم اميركبير شد دبيرستان و اونا رفتن توي مدرسه ي شهيد مهدوي. همون ماه اول يه روز ظهر که زنگ ورزش داشتن، به جاي معلم ورزش مدير اومد توي کلاس و گفت که توي مدرسه ی قبلي هنوز يه مقداري پرونده مونده که بايد بچه ها باهاش برن و اونا رو مرتب کنن تا بعد منتقل بشه به مدرسه ی جديد. همه ي بچه ها کلي ذوق کردن حتا اونايي که عشقشون فوتبال زنگ ورزش بود. هميشه واسه ي بچه مدرسه اي مواقعي که بايد توي مدرسه باشه، اگه بتونه يه جوري از مدرسه بزنه بيرون خيلي لذت بخشه. بچه ها زود لباساشونو دوباره پوشيدن و با مدير رفتن بيرون، به مدرسه ي قبلي شون اميرکبير که نزديک هم بود. بعد رفتن انباري و بعد از اينکه مدير توضيح داد که پرونده هاي گوشه ي اتاق بايد برحسب سال تحصيلي مرتب بشن، دست به کار شدن. اما چيزي که هيچ کدومشون انتظارشو نداشتن اين بود که پرونده ها مال پسرا نبود، مال دخترا بود و اينکه عکسايي که داخل پرونده ها بود، همه بدون روسري بودن، يعني امير کبير زمون شاه يه مدرسه ي دخترونه بود و اون جوري که مي شد از عکسا حدس زد، دبيرستان دخترونه. بچه ها عجيب ذوق زده شده بودن، هي پوشه بود که باز مي شد و بعدش نيش يارو بود که اونم تا بناگوش باز مي شد. بيشتر دختراي توي عکسا لبخند مي زدن. لاي هر پوشه غير از يکي دو تا عکسي که منگنه شده بود به کاغذا، چندتا عکس ديگه هم بود؛ پس مي شد يکي دو تا از عکسا رو ورداشت و گذاشت توي جيب. وقتي کار مرتب کردن پرونده ها تموم شد و از انباري اومدن بيرون، همه مي گفتن که ابوالفضل سي تا عکس ورداشته، سلمان نوزده تا، حبيب ده تا. ولي مهدي فقط سه تا عکس ورداشته بود. از بس که وسواس داشت تا عکس قشنگي رو انتخاب کنه، نتونسته بود بيشتر ورداره. يکي شون به نظرش قشنگ تر از اون دوتاي ديگه بود. دختر توي عکس يه بلوز يقه اسکي تنش بود. عكسه سياه و سفيد بود ولي مهدي يه جورايي مي دونست كه رنگ بلوزه قرمزه. موهاش سياه و لخت بودن و از وسط فرق باز کرده بود. چيزي هم که باعث شد مهدي از عکسه خوشش بياد، موهاي دختره بود. بعد که برگشتن مدرسه و بعدش هم مدرسه تعطيل شد و اومد خونه، توي خونه چند بار يواشکي از جيبش عکسا رو در آورد و نگاه کرد. جلوي خونه ي مهدی اينا مسيل يه رودخونه ي خشک شده بود که مردم آشغالاشونو اونجا خالي مي کردن و فاضلاب خونه ها مي ريخت توش. فقط موقع بهار بود که سيل مي اومد و کل مسير رودخونه پر آب مي شد، بقيه ي سال مسيل خشک بود. اونجا جاي بازي بچه هاي محل بود. اون سال بين بچه هاي محل مُد شده بود که هر کدوم يه قوطي يه جايي توي مسيل چال کرده بودن و چيزايي که دوست داشتن توش قايم مي کردن. هر کسي مواظب بود که بقيه نفهمن قوطيشو کجا چال کرده. مهدی هم يه قوطي شير خشک يه جايي وسط خارا چال کرده بود که اگه چيزي پيدا مي کرد وسط ظهر که محله خلوت بود مي رفت سر وقتش. مهدی توي قوطيش بيشتر دکمه داشت و چند تا تيکه چيني شکسته و چند تا کاشي لعابدار. دکمه ها رو بيشتر از خونه بلند کرده بود، دکمه هاي طلايي رنگ، دکمه هاي چند تيکه. کاشي هاي لعابدارش رو خيلي دوست داشت. فکر مي کرد که خيلي قديمين. اونا رو از سنگر آقا بهروز پيدا کرده بود. آقا بهروز يه معلمي بود که خونش سر کوچه ي مهدی اينا بود. اون سال اوج بمبارونا بود. آقا بهروز واسه ي اينکه دوتا دخترش موقع حمله ي هوايي نترسن يه چاله جلوي خونش کنده بود که موقع حمله ي هوايي بچه هاشو مي ذاشت تو اون چاله و خودش با زنش مي نشستن کنار چاله. توي محل به اون چاله مي گفتن سنگر آقا بهروز. مهدی اون تيکه کاشي هاي لعابدار و چيني شکسته ها رو تو ديواره ي اون چاله پيدا کرده بود. مهدی سه تا عکس رو هم گذاشت توي قوطي شير خشکش. اما چند هفته بعد که حمله هاي هوايي بازم بيشتر شدن با خونوادش و خونواده هاي عموهاش رفتن يه دهي نزديک شهر. اصليت باباش اينا مال همون ده بود و کلي فک و فاميل اونجا داشتن. تو شهر فقط باباش موند که مجبور بود بره سر کار و آخر هر ماه که مي شد کلي خرت و پرت و آذوقه مي خريد و مي برد ده. بعد عيد که حمله هاي هوايي کمتر شدن، مهدی با خواندوادش برگشتن شهر. وقتي رسيدن محله شون مهدی بعد از اينکه رفت توي خونه و سري به کبوترهاش زد که بيشتر شده بودن، رفت مسيل. اما انگار مسيل زير و رو شده بود. هر چي نگاه کرد نشونه هايي که گذاشته بود واسه ي قوطيش پيدا نکرد. سيل اومده بود و همه چي رو با خودش برده بود.
****
مهدی شماره رو از علي گرفت و رفت طرف دختره.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31339< 14


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي